گفتارِ آخر
برخیز و بگشا راه را دلداه بر در می زند
خون گریه های آتشین ،طعنه به گوهر می زند
در جستجوی خویشتن از کوی تو کردم گذر
غافل شدم از صیدِ تو ، صیاد پَر پَر می زند
گاهی کشیدم آه را ، تا امتدادِ سایه ها
موجِ نگاهت ماهِ من ، خطی به دفتر می زند
تا محو گردد خاطرت از خاطراتِ مُبهَمم
این دل به یادت تا سحرپیوسته ساغر می زند
ای شورِ هستی افرین در بزمِ من یکدم نشین
بنگر که از جور تو این، دیوانه بر سر میزند
گه تیروگاهی هم کمان، دارد از ان صورت نشان
سرمای مهرت بی امان بر سینه خنجر می زند
گفتم رها کن "توتیا " این مرغکِ افسرده را
دیدم خیالت همچنان ، گفتارِآخر می زند
#شهلاشقاقی #توتیا
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
– شعر از: مرتضی عبداللهی
تنها
تاکسی ما توی ترافیک لابلای ماشین ها گیر کرده بود و تکان نمیخورد. سرم را با نگاه کردن به سرنشینان ماشینهای دور و بر گرم کرده بودم. شادند یا غمگین؟ راضیاند یا ناراضی؟ به چی فکر میکنند؟
دو تا ماشین آنطرفتر زن و مردی به طرف هم چرخیده بودند و با هم حرف میزدند. آنقدر حواسشان به هم بود که انگار نه انگار لابلای این همه ماشین و ترافیک دیوانه کننده گیر افتادهاند، عاشقانه و رها فقط همدیگر را میدیدند. برایم جالب شده بودند، دقیقتر که شدم از برافروختگی صورت مرد و حالت چهره زن فهمیدم که با هم حرف نمیزنند، دعوا میکنند، چند لحظه بعد زن از ماشین پیاده شد، در را به هم کوبید و پیاده در خلاف جهت ماشین راه افتاد. مرد بوق زد، دوباره بوق زد ولی زن برنگشت و لابلای ماشینها گم شد. مرد از ماشینش پیاده شد و در جهتی که زن رفته بود نگاه کرد که ببیند زن را میبیند یا نه. دوباره سوار ماشین شد و دوباره پیاده شد و این بار در همان مسیری که زن رفته بود دوید. ماشین بدون سرنشین لابلای انبوه ماشینها بیحرکت ایستاده بود.
نیمه شب بیدار شدم، دلم میخواست میدانستم برگشتهاند و ماشینشان را بردهاند یا ماشین در خیابان خالی تنها مانده است. پیاده تا آنجا رفتم. ■
سروش صحت
درباره این سایت