تنها
تاکسی ما توی ترافیک لابلای ماشین ها گیر کرده بود و تکان نمیخورد. سرم را با نگاه کردن به سرنشینان ماشینهای دور و بر گرم کرده بودم. شادند یا غمگین؟ راضیاند یا ناراضی؟ به چی فکر میکنند؟
دو تا ماشین آنطرفتر زن و مردی به طرف هم چرخیده بودند و با هم حرف میزدند. آنقدر حواسشان به هم بود که انگار نه انگار لابلای این همه ماشین و ترافیک دیوانه کننده گیر افتادهاند، عاشقانه و رها فقط همدیگر را میدیدند. برایم جالب شده بودند، دقیقتر که شدم از برافروختگی صورت مرد و حالت چهره زن فهمیدم که با هم حرف نمیزنند، دعوا میکنند، چند لحظه بعد زن از ماشین پیاده شد، در را به هم کوبید و پیاده در خلاف جهت ماشین راه افتاد. مرد بوق زد، دوباره بوق زد ولی زن برنگشت و لابلای ماشینها گم شد. مرد از ماشینش پیاده شد و در جهتی که زن رفته بود نگاه کرد که ببیند زن را میبیند یا نه. دوباره سوار ماشین شد و دوباره پیاده شد و این بار در همان مسیری که زن رفته بود دوید. ماشین بدون سرنشین لابلای انبوه ماشینها بیحرکت ایستاده بود.
نیمه شب بیدار شدم، دلم میخواست میدانستم برگشتهاند و ماشینشان را بردهاند یا ماشین در خیابان خالی تنها مانده است. پیاده تا آنجا رفتم. ■
سروش صحت
درباره این سایت